چرا حاج قاسم محل قبر خود را در کنار شهيد يوسف الهي انتخاب کرده است؟!
همراه با خاطرات و کراماتي از شهيد حسين يوسف الهي
شهيد «محمّدحسين يوسف الهي» عارفي است که در در واحد اطلاعات عمليات لشکر 41 ثارالله کرمان، مراتب کمال الي الله را طي کرد و کمتر رزمندهاي است که روزگاري چند با ايشان زيسته باشد اما خاطرهاي از سلوک معنوي و کرامات او نداشته باشد.
محمد حسين، مصداق سالکان و عارفاني است که به فرموده حضرت امام (ره)، يک شبه ره صد ساله را پيمودند و چشم تمام پيران و کهنسالان طريق عرفان را حسرت زده قطره اي از درياي بي انتهاي خود کردند.
*************************
خاطراتي خواندني از اين شهيد عزيز را با هم مرور ميکنيم:
به من گفته بود در کنار اروند بمان و جذر و مدّ آب که روي ميله ثبت ميشود را بنويس. بعد هم خودش براي مأموريّت ديگري حرکت کرد.
نيمههاي شب خوابم برد. آن هم فقط 25 دقيقه.
بعداً براي اين فاصله زماني، از پيش خودم عددهايي را نوشتم. وقتي حسين و دوستش برگشتند، بيمقدّمه به من خيره شد و گفت: "تو شهيد نميشوي".
با تعجّب به او نگاه کردم! مکثي کرد و گفت: چرا آن 25 دقيقه را از پيش خودت نوشتي؟ اگر مينوشتي که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن بود.
در آن شب و در آن جا هيچ کس جز خدا همراه من نبود!
*************************
با مجروح شدن پسرم محمّدحسين براي ملاقاتش به بيمارستان رفته بودم؛ نمي دانستم در کدام اتاق است. در حال عبور از سالن بودم که يک دفعه صدايم کرد: مادر! بيا اينجا.
وارد اتاق شدم. خودش بود؛ محمّدحسين من! امّا به خاطر مجروح شدن هر دو چشمش بسته بود! بعد از کمي صحبت گفتم: مادر! چطور مرا ديدي؟! مگر چشمانت...
امّا هر چه اصرار کردم، بحث را عوض کرد...
*************************
پنجمين بار که مجروح و شيميايي شد سال 62 بود. او را به بيمارستان شهيد لبّافي نژاد تهران آوردند. من و برادر ديگرم با اتوبوس راهي تهران شديم.
ساعت 10:00 شب به بيمارستان رسيديم. با اصرار وارد ساختمان بيمارستان شديم. نميدانستيم کجا برويم.
جواني جلو آمد و گفت: شما برادران محمّدحسين يوسف الهي هستيد؟ با تعجّب گفتيم: بله!
جوان ادامه داد: حسين گفت: برادران من الآن وارد بيمارستان شدند. برو آنها را بياور اينجا!
وارد اتاق که شديم، ديديم بدن حسين سوخته ولي ميتواند صحبت کند.
اوّلين سؤال ما اين بود: از کجا دانستي که ما آمديم؟
لبخندي زد و گفت: چيزي نپرسيد؛ من از همان لحظه که از کرمان راه افتاديد، شما را مي ديدم!
محمّدحسين حتّي رنگ ماشين و ساعت حرکت و... را گفت!
*************************
دو تا از بچّههاي واحد شناسايي از ما جدا شدند. آنها با لباس غوّاصي در آبها جلو رفتند. هرچه معطّل شديم باز نگشتند. به ناچار قبل از روشن شدن هوا به مقرّ برگشتيم.
محمّدحسين که مسؤول اطّلاعات لشکر41 ثارالله کرمان بود، موضوع را با برادر حاج قاسم سليماني ـ فرمانده لشکر ـ در ميان گذاشت.
حاج قاسم گفت: بايد به قرارگاه خبر بدهم. اگر اسير شده باشند، حتماً دشمن از عمليّات ما با خبر ميشود.
امّا حسين گفت: تا فردا صبر کنيد. من امشب تکليف اين دو نفر را مشخّص ميکنم.
صبح روز بعد حسين را ديدم. خوشحال بود. گفتم: چه شد؟ به قرارگاه خبر داديد؟
گفت: نه. پرسيدم: چرا؟!
مکثي کرد و گفت: ديشب هر دوي آنها را ديدم. هم اکبر موسايي پور هم حسين صادقي را.
با خوشحالي گفتم: الآن کجا هستند؟
گفت: در خواب آنها را ديدم. اکبر جلو بود و حسين پشت سرش. چهره اکبر نور بود! خيلي نوراني بود. ميداني چرا؟
اکبر اگر درون آب هم بود، نماز شبش ترک نميشد. در ثاني اکبر نامزد داشت. او تکليفش را که نصف دينش بود انجام داده بود، امّا صادقي مجرّد بود.
اکبر در خواب گفت که ناراحت نباشيد؛ عراقي ها ما را نگرفته اند، ما بر ميگرديم.
پرسيدم: چه طور؟!
گفت: شهيد شدهاند. جنازه هاي شان را امشب آب ميآورد لب ساحل.
من به حرف حسين مطمئنّ بودم. شب نزديک ساحل ماندم. آخر شب نگهبان ساحل از کمي جلوتر تماس گرفت و گفت: يک چيزي روي آب پيداست.
وقتي رفتم، ديدم پيکر شهيد صادقي به کنار ساحل آمده! بعد هم پيکر اکبر پيدا شد!
*************************
زمستان 64 بود. با بچّه هاي واحد اطّلاعات در سنگر بوديم. حسين وارد شد و بعد از کلّي خنده و شوخي گفت: در اين عمليّات يک راکت شيميايي به سنگر شما اصابت ميکند.
بعد با دست اشاره کرد و گفت: شما چند نفر شهيد مي شويد. من هم شيميايي ميشوم.
حسين به همه اشاره کرد به جز من
چند روز بعد تمام شهودهاي حسين، در عمليّات والفجر 8 محقّق شد!
از اين ماجراها در سينه بچّه هاي اطّلاعات لشکر ثارالله بسيار نهفته است. رازهايي که هيچ جا بازگو نشد...